سرگدشت سه برادر دانا
افزوده شده به کوشش: نسرین طاهری پور
شهر یا استان یا منطقه: کاورد
منبع یا راوی: گردآوری و تألیف: اسد الله عمادی راوی خیرو محمدی هفتاد ساله، بی سواد ساکن روستای کاورد
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: ۱۰۷-۱۱۴
موجود افسانهای: پیر دانا
نام قهرمان: برادر کوچک
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: ندارد
برای جذاب کردن این افسانه و جلب توجه شنونده و خواننده، راوی از شگرد آوردن قصه در قصه استفاده کرده است. افسانهی ملا، نجار و خیاط، افسانهی انگشتر حضرت سلیمان و افسانهی دسته گل همه برای آوردن حادثه های تازه در افسانه به کار رفته است. درونمایهی افسانهی چاره اندیشی برای رسیدن به معشوق و پیام آن: «با تلاش میتوان به مقصود رسید.»
در یکی از روستاهای تبرستان سه برادر بودند که جان و زبانشان یکی بود. روزی از پدر و مادرشان اجازه گرفتند و برای زیارت راه افتادند به طرف مشهد. رفتند و رفتند تا به شهر سمنان رسیدند دیگ و دیگبرشان (۱) زیاد بود آن را با مقداری پول گوشهای چال کردند تا وقت برگشتن بردارند، اما دزد ناقلایی همه را دزدید و آنها که برگشتند دیدند جا تر است و بچه نیست. برادر بزرگ گفت: «یکی از شهر سمنان برده»برادر دومی گفت: «از کوچه ی نعلبندان برده» برادر سومی گفت: «پسر کربلایی رمضان برده» ملایی که گوش ایستاده بود از دانایی آنها حیرت کرد و آنها را برد به خانه و رو به مادرش کرد و گفت که از برنج پریروزی و گوشت برهی دیروزی شام درست کند. سفره را که پهن کرد و مجمعه پلو را که جلو آورد، رفت پشت بام و گوش ایستاد. برادر بزرگ لقمهای پلو به دهان برد، آن را نخورد و گفت: «این پلو بوی مرده میدهد.» برادر دوم گفت: «گوشت هم بوی گوشت توله سگ میدهد.» برادر سوم گفت: «این ملا هم انگار بزرگ کردهی پیرزن است.» ملا از پشت بام پایین آمد و از آنها پرسید که «چرا شام نمیخورید؟» سه برادر یک صدا گفتند: «برکت. زیاد گرسنه مان نبود.» صبح فردا، ملا راه افتاد و رفت به منزل کشاورزی که به او یک خروار برنج زکات داده بود و پرسید: «عمو جان! برنج امسال، بوی مرده میدهد؟!»کشاورز گفت: «راستش، امسال روی کهنه قبر برنج کاشتم تا بخواهی حاصل زیاد بود& اما کمی بوی مرده می دهد.» بعد رفت پیش چوپان و پرسید:«چوپان عمر! چرا بره ی دیروزت بوی گوشت توله سگ میدهد؟»چوپان گفت: «راستش این بره از جفت گیری سگ و میش به دنیا آمده برای همین گوشتش بوی سگ میدهد.» ملا که از دانایی سه برادر حیرت کرده بود رفت پیش مادرش و گفت: «مادر جان سوالی دارم که باید درست جواب بدهی.»«بگو پسرجان!»«من، بچهی حقیقی شما هستم یا بزرگ کردهتان؟»«راستش بچه نداشتیم تو را از پدر و مادری فقیر خریدیم و بزرگ کردیم.» ملا، انگشت حیرت به دندان گرفت و رفت پیش پسر کربلایی رمضان و از او خواست که پول و دیگ و دیگبر دزدیده را پس بدهد. پسر کربلایی رمضان انکار کرد. اما ملا گفت: «تا به حال هر چه سه برادر گفتند درست بود. قبول نداری؟ آزمایش میکنیم.»سه برادر را به مجلسی دعوت کردند. توی مجمعهای دو دانه گردو و یک دانه انار و یک دانه لیمو گذاشتند. روی مجمعه را با پارچهای قرمز پوشاندند و ملا رو به مردم گفت: «ای مردم هرکس بگوید که در درون مجمعه چی هست این تسبیح کهربا مال او.» تسبیح کهربا را به مردم نشان داد. هیچ کس نتوانست درست بگوید. پیش برادرها برد. برادر بزرگ گفت: «گرد است و گردو است.»برادر دوم گفت: «گرد است و خوشبو است.» برادر سوم گفت: «دو دانه گردو است و یک دانه انار است و یک دانه لیمو»جمعیت به سه برادر آفرین گفت. پسر کربلایی رمضان هم سُمبه را که پر زور دید، پولها و دیگ و دیگبر را پس داد و از آنها عذرخواهی کرد. صبح فردا سه برادر راه افتادند. به سه راهی رسیدند. هر یک به راهی رفتند تا دو ماه دیگر در چنین روزی در روستای زادگاهشان جمع شوند. برادر بزرگ از راهی بی خطر رفت. برادر دوم از راهی رفت که سخت بود، اما با خطر مرگ روبهرو نمیشد. برادر سوم از راهی رفت که پُر خطر بود. برادر سوم آمد و آمد تا به دو راهی رسید. بر سر دو راهی نشست تا لقمهای نان به دهان ببرد که پیری نمایان شد و پرسید: «جوان کجا میروی؟» جوان بی آن که سر بلند کند گفت: «به دنبال سرنوشت» پیر که خضر نبی بود گفت: «اگر از سمت راست بروی به زن و ثروت میرسی؛ اگر از سمت چپ بروی به شهرت میرسی.» جوان وقتی سر بلند کرد پیر غیب شده بود. با خود گفت: «به زن و ثروت که برسم شهرت هم پیدا میکنم و به راهی رفت که به زن و ثروت میرسید. در نیمهی راه دوباره پیری را دید که موهایی یکدست سفید و صورتی نورانی داشت. پیر پرسید: «جوان به کجا میروی؟» «به دنبال سرنوشت، شاید هم به زن و ثروت برسم.» «هر چیز ارزشمند در سختی و روبهرو شدن با مرگ به دست میآید. اگر راه و چاه را نشانت بدهم زن و مال را با من تقسیم میکنی یا نه؟» جوان قسم خورد که زن و مال را تقسیم کند. پیر گفت: «در انتهای راه به شهری میرسی. این شهر پادشاهی مهربان دارد، اما دخترش طلسم و جادو شده است؛ نه حرف میزند و نه میشنود. هر کس دختر را به حرف بیاورد هم صاحب دختر میشود هم مالک نیمی از ثروت پادشاه. اگر به حرفم گوش کنی تندرست و خوشبخت با زن و ثروت بر میگردی به خانهات.» جوان سراپا گوش شد. پیر راه و چاه را به او نشان داد و غیب شد، جوان آمد و آمد تا به شهر رسید. شب را در خانه ی پیرزنی ماند و صبح فردا رفت به کاخ و به شاه گفت: «قبلهی عالم آمدم که دخترت را به حرف بیاورم.» شاه با مهربانی گفت: «پسرم! دخترم طلسم شده است. خیلیها آمدند که او را به حرف بیاورند، اما کشته شدند.» و سرهای بریدهی جوانان را نشانش داد. جوان گفت: «قبلهی عالم تقدیر را چه دیدی؟ شاید او را به حرف آوردم.» شاه گفت: «خود دانی.» جوان به اتاق دختر رفت که مثل شبِ زندانی تاریک بود و چراغی وسط آن میسوخت. دختر پشت به چراغ نشسته بود و جوان با راهنمایی پیرمرد رو به چراغ نشست و گفت: «ای چراغ با تو حرف دارم. چهار نفر توی استرآباد کارگری کردند و آخر سال بر میگشتند به ولایت خودشان که شب شد و از ناچاری توی جنگلی انبوه ماندگار شدند. یکی نجار بود، یکی دیگر بزاز، دیگری خیاط بود و نفر چهارمی زاهد. با هم شور کردند که هر دو ساعت یکی کشیک بدهد. اول، نجار کشیک داد. برای این که خوابش نبرد تکه چوبی برداشت و از آن مجسمهای به شکل زن تراشید؛ بعد بزاز کشیک داد و برای مجسمه پارچه برید. نوبت به خیاط که رسید، برای مجسمه لباس دوخت. نوبت که به زاهد رسید، آن قدر به درگاه خدا زاری کرد که مجسمه به حرف آمد و دختر خوشگلی شد. حالا ای چراغ حرف بزن کدام یک صاحب دخترند؟» نه چراغ حرف میزد نه دختر. جوان دوباره گفت: «ای چراغ پدری مرد و دو فرزند داشت. یکی دختر و دیگری پسر. برادر و خواهر همهی اموال را تقسیم کردند اما بر سر قالیچه و سفره و انگشتر سلیمانی گفتگو داشتند که مردی از راه رسید و پرسید: برای چی با هم گفتگو دارید؟ گفتند: برای تقسیم قالیچه و سفره و انگشتر سلیمانی مرد گفت: این که کاری ندارد. تیر میاندازم هر کس زودتر تیر را آورد، به او تعلق می گیرد. تا برادر و خواهر تیر را بیاورند مرد انگشتر سلیمانی را بر انگشتش کرد، روی قالیچهی سلیمانی نشست و دور شد. ای چراغ از تو میپرسم انگشتر و سفره و قالیچهی سلیمانی به برادر و خواهر تعلق دارد یا به آن مرد؟» نه چراغ زبان داشت که حرف بزند نه دختر؛ جوان دوباره گفت: «دختر پادشاهی نامزد پسر وزیر بود. یک روز عموی دختر پیغام داد که به مهمانیاش می آید. دختر همه چیز را مهیا کرد به جز یک دسته گل که توی شهر پیدا نمیشد. دختر راه افتاد به طرف شهرِ دیگر. توی راه با سه رند روبهرو شد. رند اول گفت: چه دختر قشنگی. رند دوم گفت: مثل آفتاب. رند سوم گفت: اگر زنم بشود سر تا پایش را جواهر میگیرم. دختر بی اعتنا از سه رند گذشت و دور شد رفت و رفت تا به باغبانی رسید و از او گل خواست. باغبان گفت: گل میدهم اما در برابر هر شاخهی گل یک بوسه میخواهم. دختر خندید و گفت: خیلی گران است. خواست برگردد که باغبان خندید و گلها را به او داد. ای چراغ از تو میپرسم دختر باید زن پسر وزیر بشود یا زن دیگران؟»این بار دختر طلسم شده به حرف آمد و گفت: «ای مرد! خدا پدر و مادرت را بیامرزدا جواب روشن است. صاحب دختر زاهد است. چون او بود که با دعا و زاری مجسمه را به حرف آورد؛ مالک قالیچه و سفره و انگشتر سلیمانی آن برادر و خواهرند؛ دختر پادشاه هم باید زن پسر وزیر بشود. باقی حرف مفت است.» دختر که به حرف آمد توی شهر ولوله پیچید و مردم، دسته دسته آمدند به تماشا. پادشاه هم آنقدر خوشحال و خندان شد که به وصف در نمیآید. غروب جوان را خواست و رو به او گفت: «جوان حقا که شیر پاک خوردهای بگو که از من چه میخواهی؟» جوان گفت: «دخترت را» شاه گفت: «دختر و نیمی از ثروتم مال. تو عروسیای برایت بگیرم که در افسانهها هم نشنیده باشند.» اما جوان که از طلسم دختر می ترسید، گفت: «قبلهی عالم عروسی را بگذار به عهدهی خودم.» روز بعد دختر را سوار اسب کرد و با بیست قاطر طلا و نقره و قالی و دیگ و دیگبر راه افتاد به طرف تبرستان. بر سر دوراهی پیرمرد را منتظر دید. «سلام ای استاد دانا» «سلام بر تو ای جوان هوشمند! حالا ثروت را با هم قسمت میکنیم یا زن را؟» جوان متعجب گفت: «زن که تقسیم نمیشود؟!» پیر نورانی خندید: «ها! میخواهی به قولت پشت پا بزنی؟ ببین چه جوری تقسیم می شود.» شمشیر را بالا برد تا دختر را از وسط به دو نصف بکند که هر چه مور و مار و عقرب توی شکم دختر بود ریخت روی زمین و دختر از آب پاکتر و از آینه صافتر شد. پیر گفت: «هم مال را به تو بخشیدم هم زن را و غیب شد.» چند روز بعد جوان دانا با زن و اموالش به خانه رسید. آنها به خوشی ماندند و ما آمدیم. —-------پاورقی:۱- دیگ و دیگیر لوازم اسباب